متن زیر روایت محمد محمدعلیپور، عکاس خبرگزاری ایکنا خوزستان از دیدار مردم کرمان و خوزستان با رهبر معظم انقلاب، است.
چهارشنبه بود که همکارم خانم بوعذار در خبرگزاری به من گفت که قرار است مردم کرمان و خوزستان روز شنبه هفته دیگر با مقام معظم رهبری دیدار داشته باشند و لیست افراد اعزامی از طریق قرعهکشی بین اقشار مختلف مشخص میشود.
شب همان روز آقای محمدزاده، روابط عمومی حوزه هنری استان به من زنگ زد و گفت اسم شما در قرعهکشی اولیه درآمده لطفاً کدملی خودتان رو بفرستید. کدملی خودم را فرستادم ولی فکر نمیکردم رفتنم قطعی شود. تا اینکه پنجشنبه پیامکی از طرف آقای محمدزاده برایم آمد مبنی بر حضور در جلسه توجیهی سفر دیدار با رهبری. دیگر مطمئن شدم که به امید خدا رفتنم قطعی شده.
به آقای محمدزاده زنگ زدم و گفتم امشب شب یلداست و نمیتوانم در جلسه حضور پیدا کنم، لطفاً نتیجه جلسه را به من اطلاع بدهید. مانده بودم چطور به همسرم بگویم، چون حتماً او هم دلش میخواست بیاید. با خودم گفتم در خانه مادر خانمم که همه جمع هستند به همسرم میگویم. همین کار را کردم و خدارا شکر با کمی غرولند که چرا من نمیتوانم بیایم قبول کرد.
دیگر سر از پا نمیشناختم. به محض رسیدن به خانه وسایلم را که بیشتر لباس بود جمع کردم، هیچ چیز اضافهای با خودم نبردم، حتی دوربین، چون میدانستم قطعاً در آنجا اجازه ورود دوربین را به من نمیدهند. جمعه ساعت 7:30 به مصلی رفتم و از آنجا با اتوبوس حدود ساعت 8:30 به سمت تهران حرکت کردیم. 12 اتوبوس بودیم. در مزار شهدای گمنام اندیمشک برای نماز و نهار توقف کردیم و پس از آن به حرکت خود ادامه دادیم. اتوبوس ما شماره 5 بود و جمعی از خبرنگاران، هنرمندان و ورزشکاران از تیپهای مختلف در اتوبوس حضور داشتند.
جو اتوبوس بیشتر دست بچههای نمایش و تعزیه بود که هر از چند گاهی به صورت زنده تعزیه اجرا میکردند. سر راه، اطراف اراک اتوبوس خراب شد، دندهاش جا نمیرفت. خدا را شکر که پیش نمازخانهای که برای نماز مغرب و عشا ایستاده بودیم راننده متوجه این ایراد شد. ایستادیم تا اتوبوس جایگزین بیاید. هوا خیلی سرد بود و ما در نمازخانه از سرمای بیرون پناه گرفته بودیم. البته زمانی هم به دست آوردیم تا موبایلهایمان را شارژ کنیم. همین خرابی اتوبوس باعث شد که دیرتر از اتوبوسهای دیگر به تهران برسیم و متأسفانه راننده به جای اینکه ما را به مسجد جامع امام سجاد(ع) واقع در خیابان جمهوری ببرد، ما را برد به مسجد امام سجاد(ع) در یکی از محلههای دیگر تهران که حتی اتوبوس نمیتوانست وارد آن شود. ساعت 12:30 شب شده بود و راننده هم حاضر نمیشد اشتباهش را قبول کند. بالاخره بعد از یک ساعت جرو بحث و تماس گرفتن با مسئولین سفر، راننده قبول کرد که اشتباه آمده و حدود ساعت 11:30 شب به سمت مسجد جامع سجاد حرکت کرد.
وقتی رسیدیم سفرهای وسط مسجد پهن بود. شامی خوردیم و به سختی پتویی و جایی برای خوابیدن پیدا کردیم. دیگر ساعت حدود 3 شب بود. شارژ موبایلهایمان تمام شده بود همه پریزهای برق مسجد مملو بود از شارژرها و موبایلهایی که به شارژ زده شده بودند. هنوز دو ساعت نخوابیده بودم که وقت اذان صبح شد. نماز خواندم و سرپایی صبحانهای خوردم و به محل مسجدی که چند خیابان پایینتر بود رفتم تا کارت مخصوص ملاقات خود را بگیرم.
وارد مسجد که شدم محمد صالحینژاد، از همکاران قدیمی خود که الان در تهران مشغول کار شده را دیدم، محمد از دوستان صمیمی من بود. با لبخند همدیگر را بغل گرفتیم. به او گفتم بماند تا کارتم را بگیرم و با هم به سمت محل دیدار برویم. در آنجا از محمد شهباز، رئیس حوزه هنری استان کارت خود را گرفتم. شالی که در یک طرف عکس حاج قاسم و در طرف دیگر عکس شهید علی هاشمی بود را به همراه یک سربند به من دادند. صفی تشکیل شده بود برای گرفتن آنها.
جو جالبی بود. تعداد زیادی از بچههای مساجد اهواز که کارت گیرشان نیامده بود به آنجا آمده بودند به هوای اینکه کارتی گیرشان بیاید و آنها هم بتوانند در دیدار رهبری حضور داشته باشند ولی تعداد کارتها محدود بود. از مسجد خارج شدم و همراه محمد صالحینژاد و آقای میرسلیم و تعدادی از دانشگاهیان دیگر به سمت محل دیدار با پای پیاده راه افتادیم. ساعت حدود 6:30 صبح به آنجا رسیدیم. تا ساعت 7:30 منتظر ماندیم تا بالاخره صف شروع به حرکت کرد. بالاخره حدود ساعت 9:15 صبح وارد حسینیه شدیم. با کمال تعجب دیدیم که نصف حسینیه پر شده است. در نزدیکترین جایی که امکاش بود خودم را جا دادم. در ابتدا گروه زهرائیون با لباس رسمی عربی (دشداشه) سرود اجرا کرد و سپس یک گروه از هلال احمر کرمان که سن کمی داشتند.
قبل و بعد اجراها از چپ و راست و جلو و عقب حسینیه یک مداح به صورت خودجوش پا میشد و شعر میخواند و شعار میداد. مردم با بعضی از آنها همراهی میکردند و با بعضی هم نه.
هر چه ساعت به 10 نزدیکتر میشد شعار «ای پسر فاطمه ما منتظر تو هستیم» بیشتر شنیده میشد. تا اینکه رأس ساعت 10 صبح رهبر وارد شد. همه از جا پا شدیم. کل صفوف جمعیت به هم ریخت. جمعیت بههم فشرده و به صورت موجوار حرکت میکرد. وقتی رهبر نشست، دیدم از سمت چپ حسینیه به وسط حسینیه کشانده شدهام. هرطور بود جای نشستنی پیدا کردم. نفر جلویی من که مرد دنیا دیدهای بود و قد بلندی داشت کماکان اصرار داشت که سرپا بماند. هر چه به او میگفتم بشین تا ما هم رهبر را ببینیم اعتنا نمیکرد. حتی یک نفر پا شد و جایش را به او داد تا بنشیند ولی هنوز ننشسته دوباره بلند شد تا اینکه یکی از مسئولین حسینیه آمد و از او خواست که بنشیند. دوباره زیر بار نرفت. بالاخره بعد از چند بار تذکر آن آقا به حرف آمد و گفت که من هم جانبازم و برای این مملکت جنگیدهام، پایم مشکل دارد و نمیتوانم بنشینم. آن مسئول با احترام به او گفت ما هم جنگیدهایم برای این مملکت، ولی دلیل نمیشود بایستیم و نگذاریم مردمی که از راه دور آمدهاند رهبرشان را ببینند. آن مرد بالاخره راضی شد و با کمک آن مسئول به عقب جمعیت رفت. پس از ورود مقام معظم رهبری، در ابتدا حاج صادق آهنگران پشت تریبون رفت و شروع به مداحی کرد. در ابتدا محزون و سپس حماسی. خیلی خوب مداحی میکرد ولی ما همگی منتظر بودیم که آقا صحبتهایش را شروع کند.
بالاخره بعد از حدود 15 دقیقه مداحی حاج صادق تمام شد و آقا شروع به سخنرانی کرد. در ابتدا گفت خیلی خوش آمدید. چقدر کیف داشت شنیدن این حرف از زبان رهبری آن هم به صورت رودررو، هر چند از فاصله 10 یا 15 متری. هر چند خطابش به تنهایی به تو نباشد. همه خستگی راه از تنم بیرون رفت.
آقا در مورد خوزستان و نقش تاریخی آن از جهاد عشایر تاکنون صحبت کرد و با اشاره به اینکه خون همه مردمان و اقوام ایران در دوران هشت سال دفاع مقدس برای دفاع از خوزستان بر روی خاک خوزستان ریخته است، خوزستان را نمادی از همدلی مردم ایران دانست. چقدر لذت بردم از این تحلیل رهبر.
سپس در مورد کرمان و نقش نظام در تربیت شهدایی مثل حاج قاسم اشاره کرد. پس از آن در مورد انتخابات و سپس در مورد غزه و شکست حتی رژیم صهیونیستی صحبت کرد. چیزی که آدم را اذیت و کلافه میکرد این بود که هر از چند گاهی وسط صحبت رهبر و در جایی نامناسب یک نفر بلند میشد و شعار میداد. مثلاً بلند میشد و تکبیر میگفت. بعضیها را مردم کنترل میکردند ولی با بعضی هم همراهی میکردند و شعار میدادند در تأیید صحبتهای رهبری. از بس سرم را بالا گرفته بودم تا از بین جمعیت بتوانم رهبر را ببینم، مهره گردنم درد گرفته بود. پاهایم هم مچاله شد. برای اینکه پاهایم از فشار و یکجا ماندن بیحس نشوند هر از چند گاهی این پا و آن پا میکردم و یا روی دو زانو قرار میگرفتم و دوباره مینشستم. صحبتهای آقا که تمام شد دوباره جمعیت از جای خود بلند شدند و با شور و هیجان شعار دادند.
پس از اینکه رهبر از حسینیه خارج شد، من هم به سمت خروجی رفتم. با خودم در این فکر بودم که بار دیگر یا شاید بهتر بگویم چند سال دیگر میتوانم به صورت حضوری به دیدار رهبر بروم؟
انتهای پیام