به گزارش ایکنا از آفریقای جنوبی؛ حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدعلی کاشف الحسینی، جانباز 70 درصد کشورمان دیروز هفتم مرداد (29 جولای) در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد به جمع یاران شهیدش پیوست. مرحوم کاشف الحسینی در نخستین دور انتخابات شوراهای اسلامی شهر و روستا به عنوان یکی از 11 عضو شورای اسلامی شهر مشهد به این شورا راه یافت.
حجتالاسلام سیدعبدالله حسینی، رئیس مرکز اسلامی ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی، در این رابطه مطلبی برای ایکنا فرستاده است که در ادامه میخوانید:
«امروز مطلع شدم که برادر عزیزم کاشف الحسینی، نخستین جانباز انقلاب اسلامی در مشهد مقدس به اجداد طاهرینش ملحق شده است. به این مناسبت این چند سطر از خاطرات را نوشتم.
سیدعلی کاشف الحسینی همکلاسی من بود. من درس حوزه را در سن 15 سالگی شروع کرده بودم و او دیرتر از من شروع کرد. همسن نبودیم، ولی در کلاس درس استاد اسلامی، سیوطی میخواندیم. من عکس مرحوم آیتالله میلانی و آیتالله خویی را کشیده بودم و تقریباً همه میدانستند که نقاش خوبی هستم. در مدرسه مرحوم میلانی درس میخواندیم.
کاشف از همان ابتدا در راه رفتن مشکل داشت و یک پای خود را روی زمین میکشید و همین موضوع هم باعث شد که وقتی در جریان تظاهراتهای پیش از انقلاب تیراندازی شروع شود، او تیر بخورد. فکر کنم در خیابان خسروی نو بود که ما از روی جنازهها رد شدیم و خودم را در کوچههای باریک این خیابان به جای امنی رساندم، ولی وی نتوانست بدود و تیر خورد و جانباز انقلاب اسلامی شد.
سال 56 بعد از تشییع جنازه مرحوم حجتالاسلام احمد کافی من را کنار کشید و در جایی در حیاط خلوت مدرسه، وقتی اطراف خود را چک کرد و در حیاط را بست، کتاب سیوطی خودش را باز کرد و عکسی به من نشان داد و گفت «این عکس را میشناسی؟» گفتم: «نه. پدرت است؟» گفت «نه آقای خمینی است دیگر». آن لحظه فوقالعاده برای من حماسی و عجیب بود. کسی را که هر روز دربارهاش میشنیدم و کاریزمای عجیب او ذهن و زبان من را پُر کرده بود، میدیدم.
من به سرعت عکس را از دست کاشف گرفتم و بوسیدم. به یاد دارم که به کاشف گفتم «چقدر نورانی است.» به او گفتم «این عکس را به من بده ببرم نقاشی کنم.» گفت «اتفاقاً برای همین آن را آوردم که ببری نقاشی کنی.» بعد هم کلی سفارش امنیتی کرد و هشدار داد که «اگر این عکس را ساواک از تو بگیرد، اعدامت میکند. نقاشی کردی به هیچ کس نشان نده.» بعد هم از من پرسید «در کوچه شما ساواکی زندگی نمیکنه؟» به او گفتم «اتفاقاً یک نفر است که میگویند ساواکی است» گفت «پس اصلاً عکس را خانه نبر.» من گفتم «باشه، در مدرسه امام صادق (ع) حجره دارم. میبرم آنجا.» گفت «هماتاقی داری؟» گفتم «آره.» کمی درباره هماتاقی من سؤال کرد که به او گفتم «خیالت راحت، او هم انقلابی است و در تظاهرات شرکت میکند.» هم اتاقی من محمدرضا یعقوبی بود که اوایل جنگ شهید شد.
کاشف به من گفت «این که میگویی خوب است، ولی یک مشکل دیگه هست، آن هم اینکه مدیر مدرسه امام صادق، ساواکی است» وی همچنین از مستخدم مدرسه مرحوم صفایی نگران بود.
قرار شد در اتاق مدرسه عکس را نقاشی کنم. هزینه خرید وسایل نقاشی را باید تأمین میکردیم. کاغذ اشتنباخ، مداد کنته، مداد معمولی و خطکش بزرگ. کاشف 10 تومن از جیب خود درآورد و به من داد و گفت «این هم پول خرید وسایل».
عکس را در کتاب سیوطی خودم گذاشتم و برای خرید وسایل به راه افتادم. یک لوازم تحریر فروشی در خیابان دریا روبروی آسایشگاه محرابخان بود که همه وسایل نقاشی را داشت. وسایل را خریداری کردم و با شوقی وصفناشدنی به مدرسه امام صادق(ع) رفتم و درب را قفل کردم.
سایز عکس 8 در 12 سانتیمتر بود و من آن را در سایر کاغذ A4 نقاشی کردم. دو روزی طول کشید که کار عکس تمام شد. بعد از آن از تلفنهای دوریالی که آن زمان وجود داشت به منزل کاشف زنگ زدم و گفتم «نقاشی آقای خمینی تمام شد.» قرار شد بیاید حجره که عکس را ببیند.
نقاشی کاملاً مانند عکس شده بود. با هیجان بسیار منتظر بودم که کاشف تشویقم کند، ولی وقتی وارد حجره شد، هنوز عکس را ندیده بود که شروع کرد با صدای خفه داد زدن؛ میخواست فریاد بزند، ولی نمیخواست صدا به اتاق کناری برسد. «سید مگر از جان خودت سیر شدهای؟ میدانی این را ببینند دو نفرمان اعدام میشویم؟» گفتم «خب هنوز که ندیدهاند. چرا ناراحتی؟» یکی، دو تا فحش مؤدبانه به من داد و گفت «چرا در تلفن میگویی عکس آقای خمینی؟ تلفنها را ساواکیها شنود میکنن. شاید آمدند سراغ ما».
برای اولین بار بود که کلمه شنود را میشنیدم. تنم لرزید. بعد از این دعوا، وقتی چشمش به عکس افتاد یک صلوات فرستاد و کلی من را تشویق کرد و گفت «اجرت با مادرمان حضرت زهرا(س)». بعد درباره چاپ آن صحبت کردیم. به او گفتم یک دوست دارم که عکاسی دارد، در خیابان 30 متری طلاب. بگذار اول پیش او ببرم و ببینم چقدر میگیرد که این عکس را تکثیر کند، بعد ببریم چاپخانه. کاشف قبول کرد و مقداری هم به من پول داد.
رفتم عکاسی سعید که سر خیابان دریا بود. دوستم رضوانی که ریش انبوه و سیاهی داشت و 27 ساله بود، صاحب آنجا بود. تا چشمش به عکس افتاد، وحشتزده کرکره مغازه را پایین کشید؛ من اول وحشت کردم. فکر کردم ساواکی است، ولی بعد به من گفت «سید این کار خیلی خطرناک است. چکار میخواهی بکنی؟» گفتم «از این عکس صد تا میخواهم. میتوانی چاپ کنی؟» گفت «باشه. ولی دیگر اینجا نیا. من خودم میآیم و به تو تحویل میدهم.» درباره پول هم گفت، پول ظهور و ثبوت و دارو و کاغذش رو تو بده، سود نمیخواهم. 50 تومان شد. فردای آن روز 150 عکس به من تحویل داد و گفت «50 تا مهمان من باش»
با اشتیاق عکسها را به کاشف رساندم. او هم دانهای یک تومان آنها را فروخت و صد تومن به من داد و گفت «ببین آن عکاس میتواند دوباره 200 تا چاپ کند؟» من دوباره پیش رضوانی رفتم و او موافقت کرد و این کار چند بار تکرار شد، ولی گران در میآمد. به همین دلیل به فکر چاپ افتادیم.
اصل نقاشی را با ترس و لرز به گراورسازی غراب در کوچه شاهینفر بردیم. وقتی به مسئول آنجا گفتیم که عکس آقای خمینی است، خیلی خوشحال شد و گفت «باشه میزنم براتون» پول هم نگرفت. بعد به چاپخانهای که با او آشنا بود رفتیم؛ بعد از مدرسه عباسقلیخان در یک کاروانسرا قرار داشت. نقاشی را چاپ و توزیع کردیم.
بعد از انقلاب ارتباط چندانی با کاشف نداشتم تا اینکه شنیدم عضو شورای شهر شده است. یک بار که از آفریقای جنوبی برگشته بودم، او را در فرودگاه دیدم. با همان شور، حرارت و اخلاص. به یاد آن روزها افتادیم. خاطرات نوستالژیک آن روزها مانند یک فیلم از جلوی چشمم رد شد.
خدا او را با اجداد طاهرینش محشور فرماید
جزاه الله عن الاسلام خیرا»
سیدعبدالله حسینی